شعری از سیاوش شهری: پلک...پرده راز؟
تا پلک میگشایی
ماهتاب نگاهت
آشفته بازار چشمان آبی را
مجنون وار
میرقصاند
و من در میان دل سرگردانم و چشمان حیرت زده
از ترس خوب
بیدار ماندهام
تا زیباییهای ندیده دنیا را
در چشمان کوچک
آهو گونهات، تماشا کنم
اما هراس
از روزی که
تقدیرمان جدائیست
چند قطره اشکی
بر کف دستانم بریز
تو
همیشه
بامن خواهی بود.