شبانه

 

 

از خورشيدهاي جمعه مگو هرگز . . . !

هيچيك با من به مهر نبودند

هر آفتاب، بر ساقه ديگري شكفت و

توالي قهرآلوده‌اش

از فراز شانه روزها گذشت

و در غروب پرپر شد

از خورشيدهاي جمعه

شبتابي هم

در من طلوع نكرد

اكنون از اين همه گلبرگ

بگوي . . . !

راه در طلسم خاموشي بلبل‌هاي كدام وصلت باز كنم . . . ؟

تا به نام آوازم كني . . . !

با ريشه‌هاي فسرده دوستي‌هايمان

در باغچه‌هاي هفته

بي‌‌سايبان

به ساحت كدام آفتاب بنشينم . . . ؟

تا تو پديدار آيي . . . !