CACTUScultural and publishing institue
قلم
آه از دست قلم.
این قلم هرزهدرا.
کژاندیش
یاوهسرا.
هرچه گوید دل تنگم.
این دل بوالهوس سر به هوا.
مینویسد.
روی هر چیز که آید دم دست.
حتی بر سینه دیوار.
بر برگ درخت
جا پای آدمها.
من ندیدم قلمی اینهمه بیپروا، گستاخ.
به گمانش که جهان یکسره زیر پر اوست.
و تنها اوست که میبیند و میداند و میفهمد.
دگران در خوابند.
و در این آبادی،نه حسابی، نه کتابی،
نه قانون و مجازاتی. انظباتی، نظمی،
گوئیا یادش رفت.
در آن ایام که تختی و بود و تاجی،
کلاهی و سری زیر کلاه،
حاصل روز و شبش را که کتابی شده بود،
به گاری بستند و بردند، سوزاندند.
باز هم باکش نیست
مینهد پا بیرون از خط.
چشم میدوزد به هر سوراخ.
تا ببیند پس آن پرده چها میگذرد.
به فغان آمدم از دستش
در پیری و درماندگی همچنان بازیچه دستش هستم.
نیمه شب یقهام را میگیرد،
میگوید: بگو تا بنویسم.
قلمی تا این اندازه فضول،
من ندیدم هرگز.
کنجکاویش فزون از حد است.
ندانم چه کنم با او.
بشکنمش،به دارش بزنم، بسوزانم.
یا که اندازم در رود بزرگ.
و رها سازم خود را از شترش.
حیا کن، ای قلم هرزهدرا
بس کن، یک نفس، خاموش بمانو
ترسم آخر روزی کاری دستم بدهی
ای همنشین، ای دوست، بازیگوشی تا کی،
به تو چه که چها میگذرد در همه شهر.
چه کسی میسوزد، چه کسی میسازد.
چه کسی بر دار است، چه کسی در تابوت.
اینجا، آنجا و در گوشه دنیا.
کی در قفس است.
کی در پرواز.
که گرسنه است، که سیر،
که بیدار و چه کس در خواب.
تو مگر داور مطلق هستی.
داور بیچون و چرای همه عالم.
راحتم بگذار.
دمی چشم به هم نهم و مبین،
به سایه روشنها خیره مشو،
که گیج خواهی شد.
قاسم لاربن