ترانه شامگاهي
به ديدار هر ستاره
نگاه تو، يكي شاهراه متروكيست
كه عابري سرگشته را مأمني نيست
تا سرنوشت خويش را به تجربه دريابد
غمنامهايست
كه مقصد معلومش
منزلگه تصور و بيزاريست
چون سنگي كه بر سقف خانهاي فرو افتد
نگاه تو ويرانم كرد
آه! جغد سكوت در اعماق وجودم چه مغموم ميخواند . . . !
هيچكس در تو نخواهد يافت
آفتاب يك روز بهاري را
كه در حريم تو تفسيد
جز، آن كه در بيراههاي تو گم شد
و از چشمههاي زلال تو نوشيد
آنجا كه سايههاي تيره گريزانند
ماه، تنها مرا بر تو نمايان ساخت
بگذار از تو بپرسم
كيست مرا به خويش بخواند . . .؟
آهاي . . . ! خانهام اينجاست
در التهاب عطشها
با درنگ
و انقطاع يك شعر قديمي
در مشتهاي تو آب مينوشم
تا بذرهاي شعري تازه به جوانه نشينند
زيرا كه خود شعر نانوشتهاي
زيرا كه وجود تو خود عشق است
آغاز دوستي است
پيمان زندگي است