مســـخ
جعبهاي از پوست تخمه
انگاره قاموسي بيمصرف
رفتگر را
ترديد به دانهاي چند از كلماتي نشكسته بر جا مينهد
سايه بالهاي كلاغي چند
نقشهايي خزنده بر سنگفرش حياط رسم كرده
شاعر، اما
ته مانده جيب خيالش را
بياختيار بر آزمون سفيد صفحه كاغذ خالي ميكند
دسته جارويي شكسته
در جوار سبلت پرپشت
چشمهايش را بيحوصله بر ميدارد
پنجرهها
چون تخمههاي شكسته دهان بلاهت باز كردهاند
بيرون از چارچوبهشان هم اگر شعري باشد
لاك و پوك زنجرهاي از ياد رفته است
هيچكس شاخسار تنهايياش را بدو اجاره نميدهد
وقتي تفسير كوتاهترين موسيقي جانت حتي
مستلزم دستفرسودني نوميدوار در پشتههاي خاكروبه است
چه انتظار
گر، زبان عهدهدار وظايف يك بند انگشت ميشود
بار بيمايگياش را
نگاه كن!
چه زيركانه
منبرهاي موعظه
بر دوش مگسهايي سخندان استوار ميكنند